قول و قلم

یادداشت هایی از دنیای ترجمه، تدریس و ادبیات

که رستم یلی بود در سیستان منش کرده‌ام رستم دستان (بخش دوم-تبار)

تبار رستم در گفتگوی اعتراض‌آلودش با اسفندیار آشکار می‌شود. هنگامی که اسفندیار، او را تحقیر کرده‌ است، رستم ابتدای کار او را پند می‌دهد که در مقام شاه آینده تنها باید سخن راست بگوید زیرا دروغ سزاوار شاه ایران نیست. می‌گوید که خود شاه نیز از بزرگی نیای وی، از نام نیک و علم سام آگاه است. سام، پسر نریمان است و بدین ترتیب است که تبار رستم به گرشاسب می‌رسد. و مادرش، دختر مهراب است که «بدو کشور هند شاداب بود».

از تبار و نژاد برجسته‌ی او که بگذریم خود رستم در وصف کرده‌هایش می‌گوید که تمام پهلوانان جهان از وی درس گرفته‌اند «یلان از من جست باید هنر». رستم، کسی است که افراسیاب اژدها کردار از خوف وی می‌گریزد؛ هموست که برای نجات کاووس، یک تنه به مازندران می‌رود و ارژنگ و دیو سپید، سنجه و اولاد را از میان برمی‌دارد. حتی به فرمان شاه –خواسته یا ناخواسته- فرزند برومند خویش را می‌کشد.

شاید دقیقاً به همین دلیل است که رستم در تمام این سال‌ها شخصیت محبوب برای مردم ایران باقی مانده است. زیرا ملغمه‌ای عجیب است. از یک سو ایرانی نژاد است ولی از سمت مادر به ضحاک تازی می‌رود. دین او نیز یکی از پیچیده‌ترین موارد شاهنامه است. بنا به روایات و ابیات شاهنامه یکتا پرست است:

بدو گفت رستم ز یزدان سپاس که بودم همه ساله یزدان‌شناس
ازان پس که جانم رسیده به لب برین کین ما بر نبگذشت شب
مرا زور دادی که از مرگ پیش ازین بی‌وفا خواستم کین خویش

لیکن دیندار چندان مؤمنی هم نیست و نسب مادری‌اش به گفته‌ی زال در نخستین دیدارش با مهرابِ کابلی، به بت‌پرستان می‌رسد که خود این امریست بسیار شبیه سرنوشت ایرانیان پس از اسلام که در گیرودار دو تبار باقی مانده بودند و شاید می‌خواستند میان را نگه دارند.

که من خویش ضحاکم ای پهلوان زن گرد مهراب روشن روان
همان مام رودابه‌ی ماه روی که دستان همی جان فشاند بروی

شادروان استاد دکتر معین معتقد بودند که رستم هنگام رویاروی با اسفندیار به دین کهن باقی بوده است:

«بدیهی است که پرستش خدای یگانه در میان ایرانیان پیش از ظهور زرشت معمول نبود...به هیچ وجه آریاییان باستان به وحدت معتقد نبودند، بلکه مشرک بوده، به تعدد الهه اعتقاد داشتند... ایرانیان پیش از بعثت زرتشت به خدای مستقل یگانه‌ای معتقد نبودند، و این که فردوسی در شاهنامه همه‌ی آنان را یزدان‌پرست می‌خواند و پیرو خدای متعال (برتر) و خداوند ماه و خورشید و ستارگان می‌داند، ناگزیر در مأخذ او که شاهنامه‌ی منثور ابومنصور عبد الرزاق است همین انتساب به عمل آمده بود و چون مواد آن نیز از خداینامک عصر ساسانیان فراهم شده بود، پیداست که مؤلفان زرتشتی خداینامک تحت تأثیر کامل مزدیسنا و نظر به تعصب ملی ایرانیان و افتخار به این که ایرانیان همواره خداپرست و موحد بودند واقع شده کلیه‌ی پادشاهان را یزدان‌پرست معرفی کرده‌اند.» (مزد یسنا و ادب فارسی صص 46، 47، 48)

شاید نتوان با قاطعیت برای رستم دینی معلوم کرد و یا شاید حتی اهمیت این موضوع به لحاظ اینکه رستم شخصیت واقعی نیست و ساخته‌ی تخیل فردوسی است چندان اهمیت پژوهشی نداشته باشد ولی ظاهراً کفه ترازو به نفع اعتقاد رستم به آیین مهر سنگینی می‌کند. اگرچه در این مورد هم مثل بقیه گمانه‌زنی‌ها از جمله زروانی بودن رستم ابیات قاطع و صریحی در شاهنامه به دست نمی‌آید برخی از این موارد به شدت چشمگیر جلوه می‌کنند. مثلاً این‌که سفیدی و درخشندگی زال را به خورشید و ایزد مهر ارتباط می‌دهند. سیمرغ را هم از نظر ریشه‌ی کلمه و از لحاظ نمادهای آیینی با شاهین، مرغ مقدس مهریان انطباق می‌دهند. همین طور کمک او به رستم در برابر اسفندیار زرتشتی را مهری می‌دانند و کلاً ارتباط این دو با سیمرغ را نشانه‌ی حمایت ایزد مهر از رستم و اعتقاد او و پدرش به این دین می‌گیرند و بنابراین نماد دو پهلوان را ناشی یا نمادی از ستیز هواداران دین زرتشت و مهر که یکی از مهم‌ترین ادیان قبل از زرتشت بود می‌دانند.

متأسفانه این طور نیست که دلایل آن‌ها مثلاً به خورشید سوگند خوردن به‌طور کامل برای پذیرش مهری بودن رستم معقول جلوه کند چون سوگند به خورشید در ادیان مختلف حتی مثلاً در اسلام به عنوان مظهر حیات و نور و پاکی معمول است و دلیل مهرپرستی نیست. وانگهی خود آیین مهر قضایای بسیاری دارد که هنوز کامل روشن نشده و به همین خاطر امکان اظهارنظر قطعی در مورد آن چندان محل اعراب ندارد. من باب نمونه، در باب منشأ مهرپرستی در اروپا هنوز نظرها متفاوت و حتی ضد و نقیض است. مثلاً هنوز نمی‌توان با قاطعیت اظهارنظر کرد که خاستگاه مهرپرستی ایران بوده و در عصر اشکانی از طریق سپاهیان پارتی به یونان و روم و سپس مناطق دیگر مناطق غرب نفوذ پیدا کرده است. (ولی شاید مهم‌ترین دلیل این باشد که اگر رستم در شاهنامه مهرپرست بود در داستان رستم و اسفندیار، گشتاسب از این بهانه نهایت استفاده را می‌برد. می‌بینیم که گشتاسب در این داستان با طرح قضیه به آسمان رفتن کاووس انگار قصد دارد رستم را به بددینی متهم کند و یا به شکل غیرمستقیم اعتقادات دینی او را مورد تردید قرار دهد پس اگر رستم تابع دینی غیر از زرتشت بود آیا گشتاسپ او را به‌اصطلاح امروزی گوشه‌ی رینگ گیر نمی‌انداخت. شاید بشود از این حیث رستم را نوعی دادار باور قدیمی خواند.

دئیسم یکی از فرقه‌های مسیحیت است که دینی طبیعی بی‌تعین و مبتنی بر تک اختلافات ادیان و مناقشات دینی و همسو با آرمان‌های عصر روشنگری را پذیرفته بود و بر خرد آزادی تفکر و اختیار انسانی تأکید می‌ورزید.)

در هر حال، اگرچه رستم شخصیتی ساختگی و شخصیتی تخیلی و آرمانی است در پرداخت چهره‌ی او از شخصیت‌های اساطیری و تاریخی مختلف الگو گرفته شده و این منافاتی با تخیل ندارد. از این حیث می‌توان خلاصه‌وار به چند نظریه و چند منبع برای شخصیت‌پردازی رستم اشاره کرد.

دیدگاه نخست، تطبیق رستم با ایندره‌ در اساطیر هند است که لقب ودایی او به معنی کشنده اژدها است. او همان بهرام اژدها افکن ایران است. شیوه‌ی به دنیا آمدن رستم و ایندره بسیار شبیه یکدیگر است یعنی هر دو از پهلوی مادر به دنیا می‌آیند از طرف دیگر ایزد بهرام گاهی به شکل مرغ ورغنه در می‌آید. این پرنده به نوعی شبیه و معادل اوستایی سیمرغ شاهنامه است که باز هم نشانه‌ی دیگری از نزدیکی رستم با ایندره در آن دیده می‌شود. شخصیت بهرام را ایرانیان عصر سلوکی و اشکانی با الهام گرفتن از ویژگی‌های هرکول پهلوان اساطیری یونانی ساختند. (نظریات دکتر مهرداد بهار)

دیدگاه دوم، دیدگاهی است که رستم را شکل دوباره ساخته‌شده افسانه‌های کرساسپه یا گرشاسب می‌داند. بر این اساس رستم را برگرفته از تأثیر دودمان پارتی شاه سکاها و معاصر گودرز دوم که در سده یکم میلادی در شرق ایران و هند حکومت می‌کرد می‌گیرد. (نظریات دکتر جوزف مارکوارت)

دیدگاه سوم رستم را باز نموده‌ی سورنا، سردار معروف ارد اشکانی می‌گیرد و وصف پلوتارک از سورنا را نوعی سند می‌داند. از بلندبالایی و نیروی جسمانی او، از هوش و خرد او، از شجاعت و پیشگامی‌اش در نبردها، سخن می‌گوید. سورنا مانند رستم این امتیاز را داشته است که در جشن‌های تاج‌گذاری شاهان تاج بر سر بگذارد و جایگاه خاص بنشیند. او نیز مرکب عظیمی دارد و هنگامی که ارد را از تخت به زیر کشیدند سورنا شاهی را به او بازگرداند. (نظریات دکتر ذبیح الله صفا)

پایان بخش دوم- بخش اول

س. گنجی ، یکشنبه بیست و ششم اسفند ۱۴۰۳ ، 16:31

Nicholas Was

"Nicholas Was..." is a very short piece by my favorite Neil Gaiman that offers a dark and twisted take on the character of Santa Claus. Here's an analysis of the story:

Contrast:

The story begins with descriptions of Santa Claus as a jolly and generous figure, with lines like "Nicholas was older than sin, and his beard could grow no whiter. He wanted to die." This opening sets up a stark contrast between the traditional image of Santa Claus and the darker, more melancholic portrayal that Gaiman is a master of.

Dark Imagery:

As the story moves on, Gaiman uses vivid and unsettling imagery to create a sense of foreboding and unease.

Phrases like "He couldn't die. He was Death" and "His sleigh, huge and black and drawn by the creatures of his nightmare" introduce elements of horror and supernatural mystery to the narrative.

Subversion of Expectations:

Gaiman's portrayal of Santa Claus as a figure associated with death and darkness subverts traditional expectations and challenges the reader's preconceived notions. This subversion adds depth to the character and invites readers to reconsider familiar stories and symbols from a new perspective.

Themes:

"Nicholas Was..." explores themes of mortality, identity, and the passage of time.

It delves into the idea of a timeless figure like Santa Claus grappling with his own mortality and the burden of his eternal existence. The story also raises questions about the nature of identity and how it can be shaped or defined by one's experiences and responsibilities.

Atmosphere:

Despite its brevity, "Nicholas Was..." effectively creates a haunting and atmospheric mood. The dark and mysterious tone, combined with Gaiman's evocative language, draws readers into a world that is both familiar and unsettling.

Overall, "Nicholas Was..." is a captivating and thought-provoking piece that showcases Neil Gaiman's ability to re-imagine and reinterpret familiar characters and myths in new and unexpected ways. It challenges readers to look beyond surface-level interpretations and to explore the deeper, darker aspects of well-known stories and symbols.

I'd like to hear your thoughts on both the flash fiction from Gaiman's Smoke and Mirrors or on his style in general.

--

The foregoing is excerpted from Smoke & Mirrors by Neil Gaiman. All rights reserved. No part of this book may be used or reproduced without permission

Nicholas Was...

older than sin, and his beard could grow no whiter. He wanted to die.

The dwarfish natives of the Arctic caverns did not speak his language, but conversed in their own, twittering tongue, conducted incomprehensible rituals, when they were not actually working in the factories.

Once every year they forced him, sobbing and protesting, into Endless Night. During the journey he would stand near every child in the world, leave one of the dwarves' invisible gifts by its bedside. The children slept, frozen into time.

He envied Prometheus and Loki, Sisyphus and Judas. His punishment was harsher.

Ho.

Ho.

Ho.

برچسب‌ها: Neil Gaiman , story analysis
س. گنجی ، شنبه چهارم اسفند ۱۴۰۳ ، 17:54
گالری عکس
آخرین اخبار وب
لورم ایپسوم متن ساختگی با تولید سادگی نامفهوم لینک درون متن از صنعت چاپ و با استفاده از طراحان گرافیک است
تبلیغات
تبلیغات